حالا با زبان خوش گفتم
حسابی خسته شده بود. بچهها هم که سابقه او را میدانستند با هم اصطلاح «دست به یکی کرده بودند» که هر طور شده او را عصبانی کنند. چیزی که هرگز هیچکس از او ندیده بود و نشنیده بود. آن روز هرچه او گفت بچهها مخالف آن را کردند. بنده خدا به گلویش رسیده بود. پیک فرستاد و بچهها را جمع کرد و بعد از کلی صحبت کردن و اتمام حجت، با تندی رو به بچهها کرد و گفت: خدا میداند این مطلب را «حالا با زبان خوش میگویم اما دفعه بعد...» (بچهها قند در دلشان آب میشد و خوشحال از اینکه بالاخره توانستهاند او را عصبانی کنند، منتظر ادامه حرف شدند که شنیدند) «اما دفعه بعد... مجبورم خواهش کنم.»
و همه با هم دوباره خندیدند و بچهها دست خالی از در زدند بیرون.